سفارش تبلیغ
صبا ویژن

رمان و داستان ادبیات برجسته

رمان یاسی قسمت اول جدید

    نظر

رمان یاسی قسمت اول جدید

یاسی بریم

: بله من آماده ام ، یلدا کاری نداری

یلدا : کاش می گذاشتی منم می اومدم

مامان : نمی خواهد دختر تو دیگه شوهر داری نباید با ما بیای ممکنه ، یاسین ناراحت بشه

یلدا : آخ مامان جان من که هنوز خونه یاسین نرفتم ، که اون بخواهد برای تعیین تکلیف کنه

مامان : نمیشه . باید بمونی خونه ، ما امروز میریم خونه خانم کاشفی

یلدا : مگه بچه ها اونجا رو تموم کردن

مامان : دیوار کشی ندار چون تازه رنگ کرده

یلدا : آه راست میگی

مامان : امروز حیاط و تمیز می کنند .

: مامان بدو دیگه دیر شد

سوار اتوبوس شدیم . چون اول صبح بود خلوت بود . ساعت هفت رسیدیم خونه خانم کاشفی ، مامان در باز کرد رفتیم داخل .

مامان : معراج و محراب حیاط و تمیز کنید ، من و یاسی هم میریم توی خونه

معراج : باشه مامان

رفتم داخل خوشبختانه دو ماه پیش حسابی تمیز کرده بودیم ، و حالا فقط به یک تمیز کاری سطحی نیاز داشت . پرده شستن و این طور چیزها رو نداشت . امروزم روز آخر اسفند باید تا آخر شب آماده اش کنیم .

مانتوم در آوردم : خوب مامان من از اتاق های بالا شروع می کنم

مامان : باشه عزیزم برو مراقب باش از روی نردبان نیافتی

: مراقبم

وسایل مرد نیازم و بردم بالا شروع کردم به تمیز کردن اتاق ها .

مامان : یاسی خیلی مونده

: نه مامان فقط اتاق خانم کاشفی مونده بقیه رو تمیز کردم

مامان : خوب پس زود تموم کن بیا پایین تا آشپزخونه رو با هم تمیز کنیم .

: باشه ، فقط مامان یک چای بزار که اول یک چای بخورم بعد شروع کنیم

مامان : باشه یاسی جان .

اتاق خانم کاشفی نسبت به اتاق های دیگه یکم نامرتب و کثیف بود ولی اون اتاق ها چون کسی استفاده نمی کرد فقط نیاز به گرد گیری داشت و تعویض ملافه ها . خوشبختانه پرده ها رو تازه خریده بود و پرده شستن نداشتیم .

مامان : چی شد یاسی تموم نشد

: چیزی نمونده دارم حموم و می شورم

مامان : زود باش مادر ساعت دو شد

: مادرم من اتاق اینجا زیاد دار ها

مامان : می دونم ولی باید زود تموم کنیم که بریم خونه

: بریم خونه برای چی فردا صبح باید اینجا باشیم راه غرض دارید

مامان : من لباس نیاوردم

: خوب چرا مادر من

مامان : باید بری حمام اینطوری که نمی تونی برای سال جدید باشی

: حالا باشه

بالاخره تمام شد و رفتم پایین : سلام خانم کاشفی

خانم کاشفی : سلام یاسی جان خسته نباشی ، مگه یلدا نیست

مامان : نه خانم کاشفی دیگه نمیاد ، بازی السا عقد کرده نمی خواهم شوهرش بدون من تو خونه دیگران کار می کنم .

خانم کاشفی سرش و تکون داد : مبارک باشه ، برای جهاز چکار کردی

مامان : همه چیز خیلی گرون شده خدا رو شکر قبلاً یک چیزهایی براش خریدم . تا ببینم چی میشه

خانم کاشفی سرش و تکون داد : دختر عروس کردن سخته

مامان : آره خیلی سخته

خانم کاشفی : مخصوصاً تو که دو تا پشت سر هم داری

مامان : اینا که خوبه اون دو تا پسر بگو می رفتند سر کار کارگاه تعطیل شد بیکار شدند .

خانم کاشفی فقط گوش می کرد . رفتم توی آشپزخونه شروع کردم وسایل داخل کابینت ها رو یکی یکی در آوردن و تمیز کردن و دوباره گذاشتم سر جاش .

یاسی بیا مادر یک چیزی بخور بعد برو تو آشپزخونه

: چشم مامان

معراج و محرابم اومدن . معلوم بود حسابی خسته اند . ولی به روی خودشون نمی آوردن ، امسال خوب این دو تا بودند هر سال دیوار کشی پدر من و مامان و یلدا بیچاره رو در می آورد .

خانم کاشفی روی برگه چیزی نوشت داد به معراج : روز پنجم عید میرید به این آدرس میگید من معرفی تون کردم .

معراج به آدرس نگاه کرد لبخندی زد : دستتون درد نکنه خانم کاشفی

خانم کاشفی : دیگه موندن تون به عرضه خودتون بستگی دار

مامان : خدا خیرتون بده خانم کاشفی

هر دوشون با خوشحالی غذاشون و خوردن ، زود رفتند توی حیاط تا بقیه کار و انجام بدن .

من مامانم رفتیم توی آشپزخونه ، داشتم از خستگی می مردم تازه فردا خونه خانم کاشفی مهمونی بود باید از صبح می رفتیم اونجا تا از مهمون هاش پذیرایی کنیم .

شب وقتی رسیدیم خونه سریع یک دوش گرفتم و خوابیدم . ساعت شش بود که مامان : یاسی بلند شو مادر دیر میشه ها

از جام بلند شدم : شما کجا می خواهین بیان

مامان : باید بیام مادر

: امروز یاسین حتماً میاد دیدنتون شما بمونید بعد که اون اومد رفت بیان اونجا

مامان : آخ

: آخ ندار مادر من زشت که روز اول عید خونه نباشید .

محراب : من با یاسی میرم مامان

از خونه اومدیم بیرون محراب : واقعاً شرمندم یاسی که روز اول عید تو باید اینجوری شروع کنی

بهش نگاه کردم : راستش خیلی بهتر از این که یاسین رو روز اول عید ببینم

محراب لبخندی زد : چرا ؟

: نمی دونم زیاد ازش خوشم نمیاد فقط به یلدا نگی ها ناراحت میشه

محراب : نه بابا چکار دارم بگم

سوار اتوبوس شدیم . در باز کردم و رفتیم داخل

محراب : عجب خونه ای دار

: آره ولی چه فایده تنهاست

محراب : چرا ؟

: نمی دونم زن خوبی ولی بچه هاش باهاش کنار نمیان .

وارد خونه شدم چای گذاشتم شیرنی ها رو داخل دیس چیدم. بازی اندروید چون خامه ای بود گذاشتم داخل یخچال . آجیل ها رو داخل ظرفش ریختم و همه چیز و مرتب کردم .

مرضیه خانم شمایید

: سلام خانم کاشفی ، منم و محراب

خانم کاشفی : مامانت کو ؟

: میاد ، چون روز اول عید بود شوهر یلدا می خواست بیاد موند تا اون بیاد بعد بیاد اینجا

خانم کاشفی : باشه ، همه چیز مرتب

: بله

خانم کاشفی اومد توی آشپزخونه محراب بلند شد : سلام

خانم کاشفی : سلام پسرم بشین راحت باش

: صبحانه می خورید

خانم کاشفی : آره

میز و چیدم : بفرمائید

چای گذاشتم جلوش و خودم رفتم بیرون که به کارها برسم محرابم با من اومد . تو پذیرایی گشتی زدم تا ببینم همه چیز مرتب یا نه ؟

ساعت یازده بود که یکی دو تا مهمون برای خانم کاشفی اومد و کار من شروع شد دست تنهایی یکم سخت بود ولی خوب کاری نمی شد کرد . محرابم طفلی ظرف های کثیف و می شست . تا ساعت یک مهمون اومد و رفت . بعد خونه در سکوت فرو رفت طبق معمول غذا از بیرون سفارش داد . براش روی میز چیدم می خواستم برم توی آشپزخونه :

کجا میری یاسی ، به برادرتم بگو بیاد اینجا ناهار بخور تنهایی نمی تونم بخورم

دلم یک طوری شد محراب و صدا زدم دو تایی نشستیم به خوردن محراب خیلی معذب بود

خانم کاشفی : محراب درست گفتم نه

محراب : بله

خانم کاشفی : راحت باش

محراب : ممنون راحتم

خانم کاشفی : یاسی درست تموم شد

: بله

خانم کاشفی : دانشگاه چی ؟

: شرکت نکردم

خانم کاشفی سرش و تکون داد : که این طور

: آره دیگه حوصله دانشگاه رو نداشتم

می دونستم دارم دروغ میگم ولی خوب باید این طوری می گفتم . تا دلم نسوزه

خانم کاشفی : شوهر یلدا چطور آماده

محراب : پسر خوبی تو یک کارگاه نجاری کار می کنه

خانم کاشفی : خوب خدا رو شکر خدا کنه خوشبخت بشه دختر خوبی

: انشاالله

بعد از ناهار خانم کاشفی رفت توی اتاقش منم میز و جمع کردم رفتم توی آشپزخونه : سیر شدی محراب

محراب : اره

: ولی معذب بودی بهت مزه نداد

محراب : آره دیگه ، بچه هاش نیومدن نه

: نه اینجا نیستند خارج از کشورند .

ساعت شش بود که دوباره رفت و آمد ها شروع شد مامان زنگ زد گفت نمی تونه بیاد پس باید خودم تنهایی به کارها می رسیدم .

تعداد مهمون ها زیاد شد ولی چون چند نفری می اومدن و زود می رفتند زیاد سخت نبود . ساعت ده بود که زنگ خونه رو زدن در باز کردم : خانم کاشفی ، آقای یگانه هستند .

خانم کاشفی : چه عجب اومد

در باز کردم و دیدم پسر جوونی وارد شد : سلام بفرمائید .

با من همراه شد به اتاق پذیرایی راهنمایش کردم .

یگانه : سلام خانم کاشفی ، عیدتون مبارک

خانم کاشفی : سلام ، دیر کردی

یگانه : شرمنده امروز کارخونه بودم

خانم کاشفی : چرا ؟

یگانه : باید حساب های سال پیش و می بستیم دیگه

چای بردم و بهش تعارف کردم

خانم کاشفی : یاسی

: بله خانم

خانم کاشفی : بگو محراب بیاد اینجا

: چشم

رفتم توی آشپزخونه به محراب : خود تو مرتب کن و همراه من بیا

محراب کتش و پوشید اومد : سلام ، امری داشتید خانم کاشفی

خانم کاشفی : یگانه محراب و برادرش روز پنجم عید میان اونجا براشون یک کاری در نظر بگیر

یگانه : بله حتماً ، تحصیلات تون چقدر

محراب : فوق دیپلم حسابداری هستم

یگانه : برادرتون

محراب : اونم دانشجوی کامپیوتر بود ولی به خاطر مشکلاتی نتونست ادامه بده و انصراف داد

یگانه : باشه حالا شما بیان تا ببینم چکار می تونم براتون بکنم

خانم کاشفی : چکار می تونم بکنم نه ، بهشون یک کار خوب میدی

یگانه : چشم اون حتماً

نیم ساعتی نشست و رفت .

: خوب خانم کاشفی اگه با ما امری ندارید بریم دیگه

خانم کاشفی : نه برید مراقب خودتون باشید

کارهای آشپزخونه تموم شده بود برق های رو خاموش کردم وقتی اومدم توی حال دیدم خانم کاشفی جلوی تلویزیون نشسته : با اجازه

خانم کاشفی : صبر کن

منتظر شدم ، با یک پاک برگشت : این و بده به مامانت

: چشم ، خداحافظ

خانم کاشفی : فردا دیگه نمیای اینجا نه

: نه دیگه فردا خونه خانم سهرابی هستیم .

خانم کاشفی : خودمم میام اونجا

: با اجازه خداحافظ

با محراب رفتیم خونه پاک تو به مامان دادم ، وقتی باز کرد به اندازه پانصد تومان چک پول بود

مامان : خدا خیرش بده

محراب موضوع آقای یگانه رو تعریف کرد معراج حسابی خوشحال شد . و اون شب همه با خوشحالی و امید به فردا خوابیدم .

صبح ساعت پنج با مامان از خونه خارج شدیم و رفتیم خونه خانم سهرابی ، برای شب مهمونی شام داشت . ما هم شروع کردیم به درست کردن مخلفات غذا .

این خانم سهرابی اونقدر وسواس تو مهمونی ها داشت که آدم و دیوونه می کرد . یکی یکی مهمون هاش اومدن خوبی اینجا این بود که خود دخترهاش پذیرایی می کردند و کارهای داخل آشپزخونه با من و مامان بود . دو دختر داشت که هر وقت من می دیدمشون می گفتم خواهر های سیندرلا چون همیشه در حال دعوا کردن با هم بودن .

داشتم ظرف ها رو می شستم که در باز شد یگانه وارد شد : بله

یگانه اصلاً به من نگاهی نکرد و با صدای خیلی ناراحت : خسته نباشید . اینجا دستمالی چیزی دارید تا این رو پاک کنم .

به شلوارش نگاه کردم خامه ای شده بود .

: بله صبر کنید .

مائده اومد : ببخشید آقای یگانه واقعاً شرمنده تون شدم

دستمال مرطوب کردم ، مائده از من گرفت : الآن تمیز می کنم

 خانم سهرابی اومد : خدا مرگم بده دختر چکار کردی ؟

مائده : از دستم افتاد

یگانه : ایراد ندار ، شما برید من خودم تمیز می کنم

مائده : نه اجازه بدید

یگانه دستمال و ازش گرفت : خودم تمیز می کنم

مائده : در هر صورت ببخشید .

یگانه : خواهش می کنم .

مائده و خانم سهرابی رفتند بیرون ، یگانه رو صندلی : چه گندی زد

اومد دستمال بکشه

: بهتر اول خامه رو بردارید بد دستمال بکشید

یگانه : با چی بردارم

یک قاشق بهش دادم : با این بردارید بعد دستمال مرطوب بکشید

یگانه : می ترسم خراب کاری کنم

مامان : یاسی جان براشون انجام بده

با قاشق خامه ها رو برداشتم بعد با دستمال تمیز : بهتر شد ولی حتماً باید بدید خشکشویی

یگانه : بله ، دستتون درد نکنه زحمت کشید

: خواهش می کنم .

خانم سهرابی وارد شد : چی شد آقای یگانه

یگانه : خانم زحمت کشیدن تمیز کردن

خانم سهرابی : دستت درد نکنه یاسی جان

: خواهش می کنم .

یگانه رفت بیرون منم برگشتم سر کارم و بقیه ظرف های کثیف و شستم .

خانم سهرابی : مرضیه خانم یک ساعت دیگه موقع شام همه چیز آماده باشه

مامان : همه چیز آماده است روی میز که چیده شده نیم ساعت دیگه ام بقیه مخلفات می گذاریم

خانم سهرابی : مرسی عزیزم

رفت بیرون . تمام ظرف ها رو جمع کردیم تا موقع شام شلوغ نشه و همه چیز مرتب باشه .

میز شام و آماده کردیم غذا اومد روی میز چیدم و رفتم توی آشپزخونه . به مائده و گلرخ گفتم فقط ظرف ها کثیف و زود بیارن که دور و بر شلوغ نشه .

هنوز چیزی نگذشته بود که خانم سهرابی اومد دستمال برداشت و رفت باز معلوم نبود چکار کرده بودند .

نیم ساعتی طول کشید بعد ذره دره ظرف ها اومد و من سریع می شستم و مامان خشک می کرد و سر جاش می گذاشت تا شلوغ نشه . تا ساعت یک با مامان ظرف ها رو می شستیم و مهمون ها یکی یکی داشتند می رفتند . آخرین ظرف و شستم و دادم به مامان .

: این ها هنوز ظرف های شام بودند چقدر ظرف میوه کثیف هست .

مامان یک سری بیرون زد : زیاد نیست . بزار من لیوان های روی میز بیارم تا وقت اون ها رو بشور

: باشه

مامان ظرف می آورد و من تند تند می شستم و میگذاشتم روی ملافه .

مامان : دیگه تموم شد همه مهمون هاشونم رفتند

: خوب خدا رو شکر

خانم سهرابی : خسته نباشید

: ممنون

مامان : خانم سهرابی ببینید اگه ظرف کثیفی هست بیارید که بشوریم .

خانم سهرابی : باشه عزیزم الآن میگم مائده و گلرخ نگاه کنند .

کارهای داخل آشپزخونه تموم شد و اونجا مرتب شد با مامان سریع رفتیم توی حال و اونجا رو تمیز کردیم . من دستمال می کشیدم و مامان جارو برقی می کشید

خانم سهرابی : بگزارید برای فردا

مامان : می دونید که خانم سهرابی فردا جای دیگه هستیم

خانم سهرابی : آه راست میگی عید و همه مهمونی دارند .

مامان : بله

ساعت سه تموم شد و با مامان رفتیم توی آشپزخونه تا چیزی بخوریم . خانم سهرابی برامون غذا گرم کرد . خوردیم و توی اتاقی که در نظر گرفته بود رفتیم استراحت کردیم .

مهمونی فردا ظهر بود پس صبح زود باید می رفتیم اونجا . اونقدر خسته بودم که به خواب مرگ رفتم .

تا روز پنجم عید همش خونه این و اون بودیم و شب ها اونجا می موندیم و صبح می رفتیم جای دیگه .

سلام یاسی خسته نباشی

: سلام ، نه خسته نیستم

مامان : یلدا جون یک مسکن به من بده

یلدا : چشم مامان الآن میارم .

مامان : محراب و معراج چکار کردن ؟

یلدا : صبح رفتند کارخونه مثل اینکه هر دو رو قبول کرده و قرار شده محراب تو قسمت حسابداری باشه . معراجم رفته تو خود کارخونه .

مامان : ماهی چقدر می گیرند

یلدا : نپرسیدم

سلام مامان خسته نباشی

مامان : سلام مادر چی شد ؟

محراب : خیلی خوب بود من رفتم قسمت حسابداری ، معراجم تو خود کارخونه است

مامان : خوب قرار شد چقدر بدن

معراج : بر اساس پایه حقوقی ، بیمه ام می کنه .

مامان : خوب خدا رو شکر خدا خیر خانم کاشفی رو بده

محراب : آره اگه نبود معلوم نیست چقدر باید دنبال کار بگردیم .

مامان : فردا رو استراحت کنم ، بعد برم برای یلدا وسایلی که نیاز دار بخرم .

یلدا : مامان چه عجله ای

مامان : یعنی چی ؟ من که نمی تونم یک جا خرید کنم باید ذره ذره بخرم بذارم کنار

محراب : خدا بزرگ حالا من و معراجم میریم سر کار می تونیم کمک خرج خونه باشیم .

دو ماهی از عید گذاشت و کارها شد هر هفته خونه یک نفر و دیگه خود مامان می رفت . محراب و معراجم هر چی حقوق می گرفتند یک جا به مامان می دادن ولی مامان دست به پولشون نمی زد می ذاشت براشون تو حساب تا بعد اگه لازم داشتند استفاده کنند .

منم و یلدا هم سری دوزی برداشته بودیم. تا کمک خرج خونه باشیم . بتونیم برای یلدا وسایلش و بخریم .

چون قرار شد یک ماه دیگه یلدا رو ببرند

یلدا : اصلاً دوست ندارم برم خونه مامان یاسین زندگی کنم

: شما که خونه تون جداست

یلدا : آره جداست ولی مامانش فضول

: بهتر زیاد پایین نری وقتی تو نری اونم نمیاد رو نباید بدی

یلدا : آره چون خواهر یاسین خیلی جنس همچین آدم خراب می کنه که خدا می دونه تازه من هفته ای یک بار میرم خونه شون بیچاره زهرا آنچنان فاتحه هیکلش و جلوی من می خونند .

: تو یک بار چیزی نگی

یلدا : نه من اصلاً نه می خندم نه حرف می زنم .

: آفرین .

یلدا : بعضی موقع ها فکر می کنم ، کار خوبی کردم ازدواج کردم

: خود یاسین که خوب

یلدا : آره طفلی هر چی من میگم میگه چشم

: خوب این خوبه

یلدا : آره خدایش برای من خیلی احترام می گذاره یک بار راضیه برگشت گفت یلدا ، همون جا یاسین گفت یلدا نه یلدا خانم دوست ندارم اسم زنم و بدون خانم بگید همچین تو دهنی درستی بود برای راضیه

: خوب

یلدا : فکر می کنی امروز اینا تموم بشه

: آره بابا همش دو دسته دیگه مونده ، باید زود تموم کنیم تحویل بدیم که سری دیگه رو بگیرم

یلدا : آره

---

یلدا تو لباس عروسی فرشته ای شد که همه فقط ازش تعریف می کردند . خدایش مامان جهاز خیلی خوبی به یلدا داد ، دهن مادر شوهر یلدا بسته شد و هیچ چیزی نمی گفت .

مهمونی به خوبی خوشی تموم شد . خانواده یاسین هم عروسی خوبی گرفتند . هر دو خانواده سر بلند بیرون اومدند .

مامان : یاسی جان

: بله مامان

مامان : می خواهی سری باز قبول کنی

: چکار کنم تو خونه بکارم حداقل از این هنرم که می تونم استفاده کنم

مامان : بیا برو کلاس خیاطی تو ادامه بده حالا که یلدا هم رفت خونه شوهر ، می تونیم کمی استراحت کنیم

: بذارید یکم از قسط ها کم بشه بعد

مامان : داریم خدا رو شکر

: باشه مامان بزار یکم از این استرس ها راحت بشیم بعد میرم

مامان : باشه عزیزم چون می ببینم کارت خوبه اونم میشه یک درآمد برای تو

: چشم

محراب و معراج اومدن : سلام خسته نباشید

محراب : سلام یاسی خانم باز که تو داری خیاطی می کنی

: سرم بند ، کار چه طور بود

معراج : خوب خدا رو شکر ولی این یگانه خیلی سخت گیره پدر همه رو در میاره

محراب : آره دیگه تنهایی دار یک کارخونه رو ادار می کنه باید سخت گیر باشه ، تا باز ازش دوری ما که دم دستشیم هر دفعه یک گیری به یک نفر میده

: دیدم چقدر عصبانی

محراب : کجا ؟

: تو مهمونی یکی از دختر های خانم سهرابی شیرینی رو انداخته بود روش

محراب : اوه بدبخت

: آره اگه می تونست همون جا یک چیزی بهش می گفت

محراب : یک منشی خانم داریم ، معلوم از این یگانه خیلی خوشش میاد ، ولی امروز طفلی کلی از دستش گریه کرد یگانه ام اخراج کرد .

: چرا ؟

محراب : نفهمیدم موضوع چیه ولی بیرونش کرد

آقای سراجی رئیسم گفت این نفر سوم که در عرض شش ماه عوض می کنه

: چقدر بد جنس

معراج : محراب یاسی رو بهش معرفی کن خودتم اونجایی مراقبش

محراب : لازم نکرده

: خوب ها

محراب : نه ، وقتی میگم نه ، یعنی نه

: خوب باشه

مامان : یاسی پاشو اومده کارها رو تحویل بگیره

: من نمیرم برید بهش تحویل بدید

مامان : باشه خودم می برم ، معراج مادر این رو بیار تا بدم بهش .

مامان و معراج رفتن منم به دیوار تکیه دادم

محراب : یاسی مامان چقدر قسط دار

: نمی دونم ولی فکر کنم نزدیک یک میلیونی میشه

محراب : راست میگی

: آره ، برای چی ؟

محراب : می خواهم تو کارخونه اضافه کاری واستم یکم کمک دستش باشم

: آره خوب

مامان و معراج اومدن : بیا یاسی شد ده تومان ، اینا رو هم داد گفت اگه تا فردا شب هر چی رو آماده کنی دوبرابر حساب می کنه

: باشه مامان .

چرخ خیاطی رو آوردم و شروع کردم به کار کردن . تا ساعت سه داشتم می دوختم

تو هنوز نخوابیدی

: نه